یک گاز از کتاب: از روزی که آسیابان الاغ بیچاره را از طویله بیرون انداخته بود یک روز خوش هم نداشت. الاغ داشت توی آب به عکس خودش نگاه می کرد که ناگهان درست بالای سرش...
یک گاز از کتاب: بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان، نوک حنا رفت توی انبار تا دانههایی را که جمع کرده بود آنجا بگذارد که یک دفعه چشمش گرد شد و سرش گیج رفت و قلبش تالاپ تالاپ تپید.
یک گاز از کتاب: پسرکوچولو از لابهلای بوته نگاهی میاندازد و مار بزرگی را می بیند که دور بچه خرسی پیچیده. پسر نمیتوانست دست روی دست بگذارد و باید کاری میکرد اما چهطوری؟ همینطور که داشت فکر میکرد ناگهان...
یک گاز از کتاب: روباه، اره و کلاه و لباس باغبان را برداشت و رفت سراغ درختی که کلاغ و جوجههایش روی آن زندگی میکردند. روباه تصمیم خطرناکی گرفته بود و میخواست...
یک گاز از کتاب: شغال تازه یادش افتاد که از صبح چیزی نخورده است. دستی به شکمش کشید و گفت: «نه گرسنه نیستم. من از صبح سه تا کلاغ خورده ام. تو هم چهارمی هستی» و به طرف کلاغ...
یک گاز از کتاب: طوطی زیبا در خانهی بازرگان همه چیز دارد به جز آزادی. یک روز که بازرگان قصد سفر به هندوستان را دارد، طوطی اصرار میکند تا با او برود، اما...
یک گاز از کتاب: حالا قوره هم خسته بود و هم عصبانی. با خودش فکر کرد: «چرا ما باید هر کاری که سلطان میگوید انجام بدهیم؟ من که دیگر به حرفهای او گوش نمی کنم.» نا گهان مشتش را گره کرد و ...