یک گاز از کتاب: از روزی که آسیابان الاغ بیچاره را از طویله بیرون انداخته بود یک روز خوش هم نداشت. الاغ داشت توی آب به عکس خودش نگاه می کرد که ناگهان درست بالای سرش...
یک گاز از کتاب: حالا قوره هم خسته بود و هم عصبانی. با خودش فکر کرد: «چرا ما باید هر کاری که سلطان میگوید انجام بدهیم؟ من که دیگر به حرفهای او گوش نمی کنم.» نا گهان مشتش را گره کرد و ...