یک گاز از کتاب: از روزی که آسیابان الاغ بیچاره را از طویله بیرون انداخته بود یک روز خوش هم نداشت. الاغ داشت توی آب به عکس خودش نگاه می کرد که ناگهان درست بالای سرش...
یک گاز از کتاب: در داستان قبل خواندید که آرش بعد از بازگشت به اتاق زیر شیروانی عمه خانم ماجرای سفر عجیبش را برای پریا تعریف کرد. حالا پریا حسابی کنجکاو شده که این کلید سحرآمیز چهطور کار میکند پس...
یک گاز از کتاب: بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان، نوک حنا رفت توی انبار تا دانههایی را که جمع کرده بود آنجا بگذارد که یک دفعه چشمش گرد شد و سرش گیج رفت و قلبش تالاپ تالاپ تپید.
یک گاز از کتاب: پسرکوچولو از لابهلای بوته نگاهی میاندازد و مار بزرگی را می بیند که دور بچه خرسی پیچیده. پسر نمیتوانست دست روی دست بگذارد و باید کاری میکرد اما چهطوری؟ همینطور که داشت فکر میکرد ناگهان...
یک گاز از کتاب: آرش و پریا دیگر مصمم هستند که بتوانند راز این شهر را عجیب را پیدا کنند. پس بدون معطلی دنبال ققنوسی که از قطب نما خارج شده میدوند تا ...
یک گاز از کتاب: روباه، اره و کلاه و لباس باغبان را برداشت و رفت سراغ درختی که کلاغ و جوجههایش روی آن زندگی میکردند. روباه تصمیم خطرناکی گرفته بود و میخواست...
یک گاز از کتاب: روبی تندی از پلهها پایین پرید و دوید سمت آبخوری مدرسه. بچهها را هل داد کنار و لیوان آب خودش را پر کرد. لک لک که حسابی عصبانی شده بود…
یک گاز از کتاب: شیر که از سر و صدای حیوانات جنگل خوابش نمیبرد به همه دستور داده بود که در طول روز بی صدا باشند و هیچ کس حق نداشت کاری انجام بدهد. حالا اهالی جنگل دچار مشکل بزرگی شده بودند و باید...
یک گاز از کتاب: شغال تازه یادش افتاد که از صبح چیزی نخورده است. دستی به شکمش کشید و گفت: «نه گرسنه نیستم. من از صبح سه تا کلاغ خورده ام. تو هم چهارمی هستی» و به طرف کلاغ...